فردا
پشتِ دروازۀ شهر جمعشدند صدها
حقجوی و كینهخواه
خدایان میخندیدند
راهیان از غلظتِ نور
مثلِ حشره كور به حباب كوفتهبودند
زخمی و افتاده، پشته
و كشته
چه جبههای
باطل علیه باطل
و حق
انبوهان بود
بیگناه سر به حسابِ دار سپرده
و سود اندك
تا خداوند گورش را نظارهكند
دشتی بیكران
چنانكه آینه اندر زیرِ مور
ــ مرا بیامرز ای غریب! خداوند گفت.
مثالِ معصومی
دخترِ رهسپار خندید
لباسِ عروسی گشادش بود
خدایان باید بخورند تا بزرگشوند
ــ راهی من باش ای نور! خداوند گفت
ــ بخواب! نور گفت
ــ كفنی چسپان
از چین بیاورید و ماچین
زیبا و دیبا عروس را! میرغضب فرمود
روی قرقرۀ طناب نشسته خپل و خراب
سردار مینمود و سالار
ــ ریشم را بشمار! دستورداد
آجرها به جنبش آمدندهاند
دیوارها فرومیپاشند
ــ ما پیشبینی نكردهبودیم این روز را. خداوند گفت
اما نماندهبود از كاتبان كسی
پشتِ فرمان
سید را چرت میبرد
هوس اتوبوس را میراند
ــ ای صاحبِ ما بگیر ما را!
مداح مینالید
ــ ای صاحبِ ما زمان شد از دست!
پورشهای در دوردست دندهمعكوس كشید
ــ ای صاحبِ ما مُردیم بفروش ما را!
دم جمعیت را گرفتهبود
هیچیك از خدایان تصدیقِ یك نداشت
ــ گفتم كه درْه برخیز! گوشنكرد!
سید همچنان میراند
دود غلیظ بود نور كم
ــ ای علفها در میانگیرید ما را!
سنگها براهافتاده بودند
اما گله گدایان چه میخواست جز نان؟ سیبِ الكترونیك؟
آجرها به جنبش درآمدهبودند
ــ خدایا بترس از آینه! عروس شمع را فوتكرد
27/10/2012
ا- ماهان