بوی خاكی است پیشدرآمدِ باران
نافه یاسی است در دلِ كوچه
بادبادكِ بادبرده كودكی
بوسه نخستین در دهلیزِ تاریك.
هنگامه سهتار است افسانه عشق
آوای سیاوش، اعماقِ خون.
میهن، رویایی بس دور
میهن، وسوسهای پیوسته در رگها.
به زنجیر پهلوانی نیست
با چشمانِ میل كشیده، خیره به آسمانِ دخمه
میهن سلاخی آخرین است
باكرِگانِ اعدامی را.
چهچه قفس نیست
نعره نخستینِ نوزاد است در بندِ زنان.
پَرپَرِ مسلسل نیست ازكبوترخانِ همسایه
میهن شاید
شاید آخرین تپشهای اطلسی باشد
به موسمِ چكمه.
میهن كابوسی بس زندهاست
میهن وسوسهای پیوسته دررگها ست
پیوسته در رگها.
پاییز 89