شمعدانیها میشکنند

باد اومد تو گلدونا
شمدونی افتاد و شیكس‌.
همین
خبرش‌ اومد، تموم.
خبرا غصه شدن
رازِ سربسّه شدن
اینجا اونجا پیچیدن
یه جایی قصه شدن:
روزی بود روزگاری
عالمی درد، كو درمونی
اما، یكی بود دردش‌ دوا بود
نازك و مهربون و بی‌ادعا بود
تنش‌ سبز دلش‌ سبز
شجرش‌ می‌رسید به خودِ نورا
مثلِ حقیقت سرخ بود
مثلِ آفتاب بی‌ریا
پشت و رو، می‌شد برگاشو خوند
مثِ كتاب، می‌شد بهش‌ قسم خورد
با این همه خاكی بود
حتا اگه از عالم باقی بود

آخه وختی می‌شكس
تنش‌ به خاك می‌نشس
یه چیكه آب اگه می‌رسید!
خورشید خانومو تو خواب می‌دید
باز می‌شكفت روشن می‌شد
آتیش‌ بازی سر می‌گرف
بسكه سرِ نترسی داش‌.
مردما عاشقش‌ بودن
بعضییا كشته و والهِش‌ بودن
می‌ذاشتنش‌ توی اتاق، تو پنجره
روی میز، تو گلخونه
كیایی داش‌ بیایی داش‌،
صفاها داش‌.
عدلِ زمسّون
تو دالون یا تو اتاق
مثلِ معرفت روشن بود
مثلِ حادثه بیدار.
برا همین
گلدوناش‌ شیكس
نه یكی نه دوتا

چندین و چندونش‌ شیكس‌.
می‌گن باد افتاده تو گلدونا
چرا فقط شمدونیا؟
اونم یكی یكی تا به تا
چرا خاك دل‌نگرون؟
سایه‌ها پرِ گمون؟
آجرا چرا لرزون؟
چرا این همه چرا؟
برا چن تا شمدونی بی ادعا؟
وای عطرِ برگاش‌ تو هواس‌
انگاری لِه شده‌باشن
غرورِ رنگاش‌ تو دلاس
انگاری خون شده‌باشن.
اما گلدونای شمدونی
دونه به دونه می‌شكنن
راسی چرا؟
گلدونای شمدونی
دونه به دونه می‌شكنن؟

اكتبر 98
از دفتر شعر شمعداتنیها میشکنند