حضرت حوا
روزهایی بودند، روزگار هنوز نه
ششم بود یا هشتم
كسی یادش نیست
شایع است روزِ هفتم
همه چیز حاضرشد
هر هفت فلك شاید هم نُه
كسانی بودند، شمارشی در كار نه
. . .
و زمین قبله عالم بود
عرشِ خداوند یمن، باغِ عدن
ماه و خورشید و ستارگان
چراغهایی دورِ زمین چرخان
كوههایش میخهایی تا ابر رقصان . . .
اما
خمیرِ خداوند زیادآمدهبود، گِل
آبنمای كاخ چیزی كمداشت
فواره یا تندیس؟
پس بكارشد خداوندِ بسدانا، فواره در تندیسی
اما نه برسمِ خدایان كه بگوید بشو،
و شود آنی كه بباید.
نه
نیروی گردانِ چرخ
به كارش گرفتهبود
تا تجربهكند، عوضكند
دو و چندباره بسازد
در هوسِ یك تازه
یك تك، یك سوگلی
كمی از خودش در این گِلِ آخری
كه آبها بودند، آینه هنوز نه . . .
اما
غریبِ خویش خداوند
زیرِ سایه درختی
خستگیش را پهنكرد
در جستجوی یك رؤیا
. . .
بادِ غمگین درآمد:
ــ چه تندیسِ محزونی!
ماهِ خیره برآمد:
ــ چه تندیسِ پُرآهویی!
ناخنی به چنگ كشید ناهید
ُــ برقص ببینم آدمك!
ــ و چه ناكوك میرقصد این كوكی!
قاهقاه مهرِ بزرگ خندید
از پرتوهایش یكی به او بخشید
پیچید بادِ فروردین در او ناگاه
كه چه بیخون میرقصد این
و ستبر
آدمك جوانهزد
. . .
ــ كیستی ای غریبه گستاخ در باغِ من؟
خوابآلوده خداوند غرید
میانِ نالههای فرشتهای
ــ آخ . . . و چه گرم است و چه پُرزور و چه شیرین . . . این غریب . . . آخ! فرشته گفت.
ــ حوْای زیبای هوسآلوده بگو
كیست این غریبِ گنگ آخر؟
ــ جفتِ من است او
زبانش خودم بدهم.
سرجنباند و پلكان گرفت و به ایوان رفت
تمامِ قیلولهاش را
خداوندِ بخشندة پیر.
زوجِ خوشبختی بودند
تا . . .
روزی روزگاری هارگرگی
بازوی آدم را
در خواب
گزید.
28/10/2009
ا- ماهان