و روزی باز خواهم‌گشت
و بازجوهای بی‌انگشت
به دستانم خیره خواهند‌ماند
سرودیشان خواهم آموخت
شاید بوته‌ای زال‌زالكِ وحشی
از كفهاشان بروید.

زندگی
جلو پنجره‌ها می‌گذرد
و شیشه‌های آبستن
در قابهای پوسیده چوبی
هنوز استوارند
جایی برای خاطره ما نیست
جلادهای بی‌پلك
در اندیشه‌های بی‌غبار غوطه‌ور خواهند‌شد
و مادینگی ماه لبخند خواهد‌زد
و عروسكها در شبانگی نور خواهند‌رقصید.
و من می‌پرسم
موریانه‌های پوكه
حیاط را خواهند‌جوید؟
دیوار را
و میله‌ها را؟

8/3/97


كوچه هرچند خالی است
اما صدای ناله مردانی هنوز می‌آید
نقشِ خشم را بر خشت موریانه نخورده
هیچ بارانی مُهرِ پنجه‌ها را بر دیوار نشُسته‌
و هوا قالب قدمهای مغرورِ زنان را حفظ كرده‌است
دستبندها را باد نمی‌برد.
ما در آیینه‌ای سرخ خلاصه شدیم
زخمی و شرمسار
پنجره‌ها می‌گریند
و ما در حسرت می‌سوزیم.

پیكارِ آیینه‌های تهی
تكثیرِ خلاء خواهد‌بود.


8/2/97